نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

عشق زندگی

دخ = چرخ

جمعه حوصله مون سر رفته بود تصمیم گرفتیم بریم بیرون و دور بزنیم و واسه نیکی 3چرخه بگیریم رفتیم گمرک معدن دوچرخه و 3چرخه بقریبا همه مغازه ها رفتیم و چرخیدیم و جاتون خالی از اول نیکی گفت بشی بشی یعنی بذار من روشون بشینم تو هر مغازه رو یه دوچرخه یا ماشین شارژی سوار میشد و دیگه پیاده نمیشد از ما اصرار و از اون انکار ولی به 3چرخه ها توجهی نشون نمیداد نمیدونم چرا واسش جالب نبود ما هم تصمیم گرفتیم که واسش دوچرخه بگیریم کوچکترین دوچرخه سایز 12 بود که یه خورده هم عروسکی بود گرفتیم و نیکی از مغازه تا ماشین رو که یه ذره راه بود سوارش شد و رسیدیم به ماشین کلی داد و هوار کرد که از دوچرخه پایین نمیام باباش مجبور شد که یکی دو دور هم ببره سر خیابون و برش...
22 مهر 1391

تفاوت غذا خوردن

باز یه روز دیگه مامان هانی نذاشت ناهار بیایم خونه پرهام هم که جمع بچه ها رو دید همون جا موند نیکی خیلی اجازه نمیده بهش غذا بدم دوست داره خودش بخوره هرچند نمیتونه خوب قاشق رو مدیریت کنه اما از اینکار(ادای بزرگا رو دربیاره) لذت میبره اما پرهام تا وقتی که بهش ندی نمیخوره صبر میکنه تا یکی دهنش لقمه بذاره مامانش اینجور عادتش داده واسه تمیزی خونه خیلی خوبه ریخت و پاش نداره و بچه هم سیر غذا میخوره اما واسه رشد ذهنی و استقلال بچه بعید میدونم
16 مهر 1391

ناهار بدون نیکی نمیچسبه

امروز بابای هانی خونست و به نیکی میگم عمو هست میخواد استراحت کنه خونشون نرو وجیهه با دوستش تو راهرو نشستن و دارن مشق مینویسن نیکی جلوی در ایستاده و بهش اشاره میکنه وجی بیا. اونم میگه کار دارم تو بیا نیکی میره پیششون یه کم بازی میکنه و من دستش رو میگیرم بیارمش خونه . نیکی جلوی در خونه هانی میایستهو هی میگه هانی . بغلش میکنم و میگم هانی ناهار میخوره بریم غذا بخور بعد با گریه میارمش خونه مامان هانی میاد دنبال نیکی میگه بهش عادت کردیم بدون اون نمیتونیم ناهار بخوریم بذار بیاد خونمون و نیکی بال درمیاره و میره با خودم فکر میکنم ازن دختر شیطون چجوری خودش رو تو دل همه جا کرده که دلشون واسش تنگ میشه   ...
16 مهر 1391

نیکی با ادب

از راه رسیدیم نیکی بدو بدو میره سمت خونمون تو راهرو در خونه هانیه بازه نیکی در میزنه و صدا میکنه هانی هانی. مامانش میاد دم در . زود نیکی کفشاش رو نشون میده و میگه دیش (یعنی دربیارش) و بعد میره تو و دنبال هانی میگرده
16 مهر 1391

و بازم فرهنگ لغت

فک کنم بچه های به این سن همشون شیرین هستن و شیرین زبون نیکی 1سال و 8 ماه و 23 روزشه و هر روز داره یه لغت جدید اما با زبون شیرین خودش یاد میگیره و هر روز منو ذوق زده میکنه گوجه رو خیلی قشنگ تلفظ میکنه (ج رو مثل ترکا میگه) اند =قند چایی دایی میهنان = مهران عس = عسل آدا = آیدا ب ب = بغل بدا = ندا(اسم مامان هانیه است ولی beda صداش میکنه)اد خاده =خاله عمی =عمو عاششششششششقتم شیرین زبونم
12 مهر 1391

عزیز دلم داره کم کم بزرگ میشه

واسم جالبه که نیکی اینقدر بزرگ شده وقتی به لباسای کوچیک شده اش نگاه میکنم وقتی به نیکی وقتی رو پنجه اش ایستاده تا وسایل رو از کابینت بیاره پایین وقتی تلاش میکنه حرف بزنه خیلی خوشحال میشم تو دلم قند آب میشه میگم دخترم بزرگ شده چقدر خوب خدایا شکرت که میتونم یه همچین لحظاتی رو پیشش باشم و لذت ببرم دیروز بدون هیچ پیش زمینه ای واسه خرید رفتم بیرون و تنها چیزایی که خریدم واسه نیکی بود قصد خرید نداشتم اما نا خودآگاه فقط سمت معازه هایی رفتم که وسایل بچه داشتن دخترایی رو دیدم که واسه خودشون خرید میکردن یا وسایل خونه میگرفتن اما من از خرید واسه دخترم لذت میبردم واسم جالبه که تو دوره های مختلف چقدر آدم عوض میشه و من این تغییر رو خیلی دوست دارم خی...
11 مهر 1391

لالایی

قبلا اصلا دوست نداشت رو پا نبدازمش خودش سرش رو میذاشت رو بالش و میخوابید یه چند وقتیه سرش رو تکون میده یعنی بنداز رو پات رو پا هم که هست میگه بخون لا لا میخونم بعد با دست اشاره میکنه و میگه بسه من نمیخونم خودش شروع میکنه به خوندن و یه چیزایی میخونه دوباره اشاره میکنه که حالا تو بخون خودش که زمزمه میکنه صداش رو نازک میکنه اونقد با مزه میشه که نگو
3 مهر 1391

دایره لغات

دببند = در رو ببند دیش(dayesh) = درش (منظورش اینه که یا باز کن یا ببند) اشی(eshi) = چراغ ، فرفره ، چرخ فلک بشی(beshi) =بشین بشیَ (beshiya) = بشینم ایشی = پیشی(گربه) نیس= نیست اینو = گاهی دنبال حرف میگرده پیدا نمیکنه الکی میگه اینو اونوقت من ازش میپرسم کدومو این ،این ( به وسایل اشاره میکن) هر کدوم نظرش رو جلب کرد میگه آره بعد سوژه میشه که ای سیه(این چیه) و مابقی داستان...) آدا = آیدا آنی = هانی(یا همون هانیه) عسَ = عسل میاخ (miyakh) = میخوام نمیاخ = نمیخوام است = اسب و در بعضی مواقع یعنی عکس نَنِ =عینک / آینه دَبیا =دربیار       ...
31 شهريور 1391

تب سوزان

دیشب شب عید فطر بود و همه جمع شدیم خونه عزیز جون اما از صبحش تب داشت غروب بردیم دکتر گفت گلوش چرک کرده دارو داد چقدر استامینوفن دادیم فایده نداشت بابایی رفت داروخونه و جریان رو گفت که تبش با استامینوفن پایین نیومده و شربت ایبوپروفن داد میگفتم اینهمه دارو خوردی شب زود میخوابه ولی تا 12 نشست و بعد هم تو تب خوابید اجازه نداد که پاشویه کنم ولی شب هی چک میکردم بازم تب داشت نصفه شب هم بیدار شد و دیگه خوابش نمیبرد و کلی گریه کرد من و عزیز هم کلی چرخوندیمش تا بالاخره خوابید صبح گفتم اگه تبش پایین نیاد میبرمش بیمارستان . اما ساعت 6 صبح بیدار شد و هوس هندونه کرد  یه کم خورد به اون بهونه کل دست و پا و صورتش رو شستم بازم دارو دادم و خوابید شک...
29 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد