نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

پاشو

دیگه نیکی داره جمله های 3کلمه ای تمرین میکنه هر چی ما میگیم سعی میکنه تکرار کنه و گاهی از خودش هم ابتکار به خرج میده بُ یعنی برو مواقعی هم که یه چیزی میخواد یا دلش میخواد پاشی باهاش بازی کنی اونقدر با التماس میگه که آدم دلش کباب میشه  میگه پاشو یا میگه باباجی بیا باباجی پاشو مامایی پاشو بیا خلاصه داره دلبری میکنه پناه میبرم به خدا وقتی که شیطونیش گل میکنه یا میخواد خودشو لوس کنه و کاری میکنه که اعصاب آدم به هم میریزه مثلا ظرف غذا رو دمر میکنه یا هر چی جلو دستش باشه پرت میکنه  
25 آذر 1391

جلسه 5کلاس

دیروز (91.9.19)چه ترکیب قشنگی از اعداد شده نه دیروز رفتیم کلاس اولا بگم که نیکی تا خیابون اونجا رو دید شناخت و دستاش رو تکون میداد و شعراش رو میخوند بعدشم بگم که خیلی خوشحالم چون تو کلاس آروم موند و فقط یه بار سمت من اومد و کلی منو ذوق زده کرد تو کلاس که هیچوقت شرکت نمیکرد امروز شرکت کرد و از بازیا خوشش اومده بود و میخواست قبل از اینکه نوبتش بشه باز بره تکرار کنه 3 تا چوب حدود 1متری به هم متصل کرده بودن و میخواستن که بچه ها روش تعادلشون رو حفظ کنن و راه برن که نیکی خیلی خوب حتی بدون کمک منتونست همه مسیر رو بره البته تو دور بعد دید بعضیا دست مامانشون رو گرفتن اونم خواست که دستم رو بگیره ولی کلا خیلی خوشحال بود و اما ادامه ماجرا از این...
21 آذر 1391

سوسک و هنر نمایی مامان

اونروز تو آشپزخونه کار میکردم و نیکی تو حال دراز کشیده و تو آسمونا سیر میکردیهو داد زد و یه چیزایی گفت(گاهی از بعضی چیزا خیلی هیجانی میشه و من با ناز کشیدن و این حرفا اومدم پیشش دیدم واویلا  یه سوسک کنار میز تلوزیون دیده و میترسه و هی میگه جوجو من خودم هم چندشم میشه و هم میترسم خودم و کنترل کردم و میگم مامانی ترس نداره این سوسکه خونش رو گم کرده الان من میگم بره خونشون تو دلم میگم کاش همینجوری بود رفتم اسپری سوسک کش آوردم و تا حدی که جا داشت زدم طفلی گیج شده و هی تلو تلو میخورد و نیکی به پای من چسبید دیدم هوای اتاق مسموم شد در رو باز کردم وای چه خنک بود ساعت رو دیدم حالا 2-3 ساعتی مونده تا همسری بیاد دیدم هوای تازه بهش خورد بلند شده داره...
20 آذر 1391

23 ماه تموم شد

و امروز بالای وبلاگت نوشته نیکی جان تا این لحظه یکسال و 11ماه و 0روز و... سن دارد شمارش معکوس واسه تولد 2سالگی آغاز شد عزیزم داری کم کم بزرگ میشی و میدونم بعد 2 سالگی خیلی خیلی راحت تر با هم کنار میایم دوستت دارم هوار تا
20 آذر 1391

مهمونی خاله

جمعه رفتیم خونه اکرم خاله همه خاله ها جمع بودن و آیسان و تینا هم بودن (تینا نوه خاله ام هستش که 2ماه از نیکی کوچیکتره) ار بچگیش هم ساکت و آروم بود راحت لباس عوض میکرد راحت غذا میخورد راحت میخوابید و راحت خودش با خودش بازی میکرد اینجور که ما هر دفه دیدیمش خدا رو شکر اذیتی واسه بقیه نداشت برعکس نیکی که همه کاراش با بدو بدوست با دنبال بازی باید لباسش رو عوض کنم با کلی ترفند و سکوت و ماجرا باید بخوابونمش و با کلی نق و نوق و 3 ساعت سفره باز چندقاشقی غذا بخوره و همیشه دنبال بازی جدیده که باهاش بازی کنیم از بازی های تکراری معمولا زود خسته میشه خدا رو شکر میکنم که بچه سالمی بهم داده وزن سبک و مقداری اعصاب که بتونم تو مهمونیا دنبالش برم و خرا...
18 آذر 1391

موهای سرگردان

موهام رو شونه کردم و دارم شونه رو از موهای بیجون خالی میکنم نیکی نگاه میکنه و به موها دست میزنه و میپرسه این چیه میگم مامانی اینا موها کنده شده ن که باید بریزم آشغالی فوری از دستم میگیره و میندازه آشغالی بعد میاد سراغم و موهام رو میکشه زیر فشار موها میپرسم پیکار میکنی ول کن میگه آشال عمو (یعنی بندازم آشغالی عمو(سرایدار) بیاد ببره) بعد شروع میکنه موهای خودشو میکنه که شاید چیزی گیرش بیاد و روانه آشغالی کنه
18 آذر 1391

دایی امید

این موضوع واسه چند ماه پیشه اما خالی از لطف نیست بگم نیکی با دایی مشغوله بازیه دایی هم بازی میکنه هم به تلوزیون نگاه میکنه واسه نیکی شیر درست کردم میدم به دایی میگم همینجور که کنارت دراز کشیده بذار دهنش بخوره میرم آشپزخونه و برمیگردم میبینم شیشه خالیه با تعجب میگم به این سرعت خورد؟ میگه نه میخواستم امتحان کنم ببینم مزه اش چه جوریه خوشمزه بود مزه شیر میداد ...
16 آذر 1391

لاک

همه دختر بچه ها(و شایدم پسرها هم) لاک دوست دارن عزیزجون اومده خونمون واسه اینکه کیف عزیز رو از دست نیکی نجات بدیم میگم بیا بهت لاک بدم از خوشحالی لاک رو میگیره و میدوه سمت بابام که جدیدا به شیرینی تمام فامیلیش رو صدا میکنه میدونه اون هر چی بگه بدون چون و چرا قبول میکنه چند بار تاکید میکنم که لاک رو به نیکی ندید فقط خودتون بهش بزنید ،اون میریزه و اون یکی فرش رو با لاک رنگ کرده باز وقتی میرم آشپزخونه صدای بابام رو میشنوم که میگه آستون بیار برمیگردم میبینم که فرش کرم رنگ پذیرایی دارای گلهای قرمز و گلی رنگ شده ...
16 آذر 1391

بازم شیطونی

نشستیم تو هال و مشغول غذا خوردن نیکی یه کم به هم ریخت و چون سیر بود بلند شد و رفت تو اتاق میرفت میومد دست به دهنش میکشید و حرفی نمیزد باباش رفت دنبالش و متوجه چیزی نشد دفعه بعد من یواشکی رفتم اتاق تاریک بود و به 2جایی که معمولا نیکی میره اونجا نگاه کردم(کتابخونه و لباساش) نبود صدای مشما میومد برگشتم دیدم یا خدا نیکی رو چرخ خیاطی ایستاده و داره به کیف من که مثلا خواستم از دستش قایم کنم دست میزنه کجا ؟ رو میزی که ارتفاعش تا سینه من میرسه ________________ سرم درد میکنه و دراز کشیدم تقریبا بیست دقیقه ای میشه باباش منو صدا میکنه و  میگه این چیه اینجا ریخته بلند میشم و میام میبینم تمام بطری محلول صورتم رو رو شلوار و صورت رو زمین خالی ...
15 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد