نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

عشق زندگی

بهار مهمون ما شد

به به دیروز چه روزی بود صبح که با هم رفتیم فروشگاه یه کم خرید کردیم و برگشتنی رفتیم در خونه بهار و از خواب بیدارش کردیم نیکی رفت تو و نیومد بیرون مامان بهار گفت باهم صبحوونه بخورن میان خونمون بعد از نیم ساعت اومدن باورم نمیشد واسه اولین بار رفته بود خونشون و بهونه من رو نکرده بود بعد با هم بازی کردیم بازی هایی که تو کلاس یادمون دادن شعر خوندیم بعد بردمشون تو حموم رنگ انگشتی دادم که بازی کنن البته نیکی هر 2تا ظرف رو برداشته بود و نمیداد اما یواشکی ازش پاتک میزدیم فک کنم من و مامان بهار بیشتر از بچه ها بازی کردیم اونا همش مشغول خودشون بودن نیکی چند بار هم اومد خونه و فرش و مبلا رو رنگی کرد بعدش مامان بهار استخر بادی بهار رو آورد تا بازی کنن ...
2 آذر 1391

کلاس

یه جلسه بردم کلاس مادر و کودک و 2جلسه بازی شادی رشد تو کلاس مادر و کودک بچه ها با ماماناشونن و تو اون یکی کلاس نیم ساعت اول بچه ها تنهان و مادرا پشا کلاس با در باز هستن و بچه ها اگه بخوان میتونن بیان پیش مامانا و برگردن دوباره تو کلاس که عادت کنن و بقیه ساعت رو مادرا هم میرن تو کلاس و هم بازی میشن و شعر میخونن و از این کارا از مربی مادر و کودک خوشم نیومد و نبردمش اونجا کلاس بازی و شادی رو ثبت نام کردم تو نیم ساعت اول خیلی خوبه همش با اسباب بازی بازی میکنه اما از وقتی مامانا میان تو کلاس و در کلاس بسته میشه همش تو بغلمه و میگه بریم مربیش میگه بعضی بچه ها اینجورن تو فضای کلاس باش که عادت کنه اما تو این 2 جلسه که عادت نکرده نمیدونم داره اذی...
1 آذر 1391

کارای خطرناک

وای نیکی عزیزم نیکی خوشگلم نیکی زیبای من دیروز واقعا عصبیم کردی و من از این بابت هم تو هم از خودم خجالت میکشم گاهی وقتا شیطنتت بیش از حد میشه و حوصله واسم نمیذاره قبل از مادر شدنم وقتی مادرا از شیطونی بچه هاشون شکایت میکردن من میگفتم ا ذات بچه همینه دیگه الان وقت بازی و شیطونیشونه بزرگ که بشن اونقدر درگیر مسایل زندگی میشن اونقدر همه چی رنگ عوض میکنه که دیگه یادی از شیطونی هم نمیکنن اما الان میفهمم وقتی میگن تا مادر نشی نمیفهمی یعنی چی نمیدونم مشکل از کجاست این طبیعیه یا نه.وقتی تنهایی همش غر میزنی و میدونم دلتنگی و دلت میخواد یا بیرون بریم یا کسی بیاد پیشت همش به من چسبیدی و جدا نمیشی وقتی هم کسی رو میبینی از خوشحالیت کارای خطرناک می...
1 آذر 1391

نماز

نزدیک ظهره و نیکی حوصله نداره منم دارم اتاق رو جمع و جور میکنم نیکی اول بالش و زیرانداز و پتوش رو میاره با خودم فکر میکنم کاری به کارش نداشته باشم الانه که بخوابه نیکی زیراندازش رو میکشه سرش و سرش رو میذاره زمین یادم میفته که گشنشه بلندش میکنم و میگم بیا بریم غذا بخور بعد بخواب یهو عصبانی میشه و گریه میکنه و میگه ابَّر ابَّر. تازه میفهمم مثلا داره نماز میخونه
17 آبان 1391

قشنگ ترین صحنه

یاشام و طاها دارن بازی میکنن واسه اینکه نیکی بازیشون رو خراب نکنه دارم سرگرمش میکنم و بقیه هم دارن تلوزیون میبینن طاها (سر اسباب بازی)گریه میکنه و به حالت قهر یا کمک میره پیش باباش میشینه و دست رو صورت همچنان بلند بلند گریه میکنه نیکس خیلی ناراحت میشه از پیش من بلند میشه و میره سمت طاها و دستش رو میگیره و مدام تکرار میکنه مامان مامان و کشون کشون میارتش سمت مامانش دست طاها رو مذاره تو دست مامانش و میگه مامان به قدری تحت تاثیر این حرکت نیکی بودم که فکر کردم مادر چه عظمتی واسه بچه داره که نیکی حس کرده هر کی ناراحته یا مشکلی داره مامان میتونه حلش کنه یا دلداریش بده قربون دختر مهربونم برم ...
17 آبان 1391

وقتی بابا شاکی بشه

دیروز رفتیم خونه عزیزجون بابام نیکی رو برد بیرون و 2ساعت بعد خسته و کوفته و شاکی برگشت میگفت همش بغلم بود خسته شدم همش میگه هام نمیدونم چی میگه براش خوراکی هم خریده بود کلی شاکی بود اما بازم نیکی رفت پیشش و دستاش رو به نشانه بغل باز کرد
27 مهر 1391

کیک

برای نیکی کیک پختم آوردم که بخوره اما هی میگه ممممم یه جور ام ام میکنه نمیفهمم چی میگه هی میپرسم دوست نداری؟ اینو میخوای اونو میخوای؟ اونم هی به کیک اشاره میکنه و یه چیز مبهمی میگه که متوجه نمیشم کم کم حوصله ام سر رفت دیدم انگشت شصت و اشاره شو میچشبونه به هم و به کیک اشاره میکنه می پرسم چنگال میخوای . خوشحال از کشف من میگه آها
25 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد