نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

عشق زندگی

رفتن نیکی و تنها شدن نیکان واسه 3 روز

5شنبه 17 اردیبهشت مبعث رسول اکرم هستش 4 شنبه مامان اینا میخوان برن ابهر من نیکی رو از مهد برمیدارم میبرم خونه عزیز تا با اونا بره ما که میرسیم اونا دارن وسایلشون رو تو ماشین جابه جا میکنن که برن بچه ها سوار ماشین اونا میشن با هزار ترفند نیکان رو پیاده میکنم. یه کم گزیه میکنه میگم نیکی رو میبرن دکتر واکسن بزنن (حالاجریان این واکسن رو هم میگم). اولش که گفت منم باهاشون برم بعد که وعده شهربازی و جایزه و ... دادم قبول کرد راه افتادیم بیایم تو راه میگه نرفتیم خونه عزیز میگم کسی نیست که دیدی همشون رفتن میگه اشکال نداره میرفتیم چایی درست میکردیم میخوردیم ! خلاصه آوردیمش پارک دوساعتی بازی کرد و برگشتیم خونه از 4شنبه ظهر رفتن تا شنبه عصر ...
19 ارديبهشت 1395

دندون لق

امان امان از دست نیکان که همه چیزش به نیکی وابسته هستش تو فروشگاه یا مغازه میریم اول صبر میکنه تا ببینه نیکی چی انتخاب میکنه بعد مثل نیکی برمیداره حتی دندون لق هم میخواد از اون تقلید کنه نیکی جونم دو تا از دندونای پایینیش افتاده و یکی دیگه اش لقه طفلی میخواست بلال بخوره نمیتونست ناراحت شد نمیتونم براش بلال کباب شده رو دون کردم تا با قاشق بخوره نیکانم میگه واسه منم مث نیکی حالا هرچی میخواد بخوره میگه مامان دندونم مث نیکی دقه(لق) میخواد قاشق رو یه ور کنه از گوشه لپش بذاره همه رو میریزه زمین مکافاتی داریما دوست داشتن و تقلید تا این حد؟؟؟؟
19 ارديبهشت 1395

جایزه پردردسر

عزیز خونمونه . نیکی رو با هزار ترفند بردم مهدکودک . دلش میخواد بره اما تنبلی میکنه خیلی آروم بلند میشه تا بره دستشویی جون آدم بالا میاد خلاصه برگشتم خونه یه کم کارا مون رو ردیف کردیم با عزیز و نیکان رفتیم دوشنبه بازار و عزیز مثل همیشه واسشون خرید کرد برای نیکان یه بوق گرفت ازینا که تو استادیوم ها میزنن شیپور مانند و واسه نیکی یه جفت کفش برگشتییم خونه و من رفتم دنبال نیکی و چون نیکان تو خونه اذیت میکرد درسا رو آورده بود خونمون و گوش نمیداد تمام وسایل رو به هم میریختن ترجیح دادم نیکان رو هم با خودم ببرم هوا یه کم گرم شده و تو ماشین بحث بچه ها یه کم آزار دهنده است اولا که نیکان از ماشین پیاده نمیشه که مبادا نیکی که از مهد اومد جاش رو ب...
18 ارديبهشت 1395

پارک ساحل

ساعت 10 صبح تصمیم گرفتیم که بریم پارک با معصومه و ندا دوستای من تا 11 من هیچ کاری نکردم همش داشتم با دعوای این دوتا کلنجار میرفتم اساسی اعصابم ریخته به هم و از حوصله رفتم دلم میخواست زنگ بزنم بگم نمیام ولی روم نمیشد خودم اونا رو جمع کرده بودم با بیحوصلگی تلفن ندا رو جواب دادم گفتم من هنوز حاضر نیستم بتونم 12 از خونه درمیام .با دعوا بچه ها رو از آشپزخونه بیرون کردم هر 5 دقیقه نیکان میپرسید منو میبری؟ میگفتم آره نیکی هم میگفت نه تو رو نمیبریم حرص نیکان رو درمیاورد و گریه میکرد دوباره میپرسید منو میبری؟ میگفتم به نیکی گوش نده میبرمت باز نیکی اذیتش میکرد میگفت نه نمیبریمت و داستان تکرار میشد میون این هیاهو با بیحوصلگی پند تا تخم مرغ آبپز کردم...
21 فروردين 1395

اتفاقات ساده ولی قشنگ زندگی

دو تا اتفاق قشنگ این دو روز افتاد اول اینکه 5شنبه شب نیکی داشت با بهار بازی میکرد یهو اومد خونه و گفت بهار رفته ترامبولین منم ببر گفتم حالا هر وقت که رفت منم میبرمت اونقدر گریه گرد که زنگ زدم به مامان بهار گفت آره عصر بهار با باباش رفتن ترامبولین ساعت 9 شب مجبورم کرد که ببرمش ترامبولین باباش که راضی نبود با دلخوری رفتیم ولی اونجا اونقدری بپر بپر کردن و ذوق کردن که منم به وجد اومدم بعدش سرسره بادی و استخرتوپ خدا رو شکر که نیکان هم به سن بازی رسیده و پا به پای نیکی میدوید و بازی میکرد بعدشم بردمشون پارک تاب بازی و سرسره بازی . ساعت 11 گذشته بود که برگشتیم باباش هم تو راهرو منتظر ما بود نیکان تو ماشین خوابید و نیکی هم اومدی...
21 فروردين 1395

نوروز95

عید امسال فرق داشت یعنی 2ساله که عیدا خونه ایم روز 28 اسفند رفتیم شمال (ساری ) با مامانم اینا .روز اول هوا سرد بود ولی از روز دوم هوا خیلی خوب شد و بچه ها کلی بازی کردن تا روز دوم اونجا مهمون باباجی بودیم . بابام خیلی به مسافرت و شکم اهمیت میده همیشه باهاش تو مسافرتها خوش میگذره از ماهی و جوجه و کباب و... چیزی کم نمیذاره خدا رو شکر که امسال سال خوبی رو شروع کردیم هممون دور هم هستیم و میتونیم بی دغدغه بخندیم و شاد باشیم خدا رو شکر که من از همه خوشبخت ترم هم پدرو مادرم کنارم بودن هم بچه هام و همسرم هم خواهر و برادرم امیدوارم واسه همه سال خوبی باشه و افراد جدید و خوبی کنارمون قرار بگیرن و بهترین خبری که اونجا شنیدیم این بود که عم...
14 فروردين 1395

نیکی شجاع

وقتی بچه نداشتم میگفتم بچه باید شیطون باشه شاد باشه هر جا که میره بفهمن بچه اومده کلی هیحان و شادی با خودش بیاره الانم همینو میگم ولی نگه داشتن یه همچین بچه ای سخته باید به جای 2 تا چشم 22 تا چشم داشته باشی و بیکار و یه عالمه پول که غصه کلاس و بیرون بردن و غذای ناهار و... رو نخوری نیکی یه وقتایی کارایی میکنه که توش میمونیم با توجه به شخصیتی که داره باور نکردنی میشه تازگیا یاد گرفته چهارپایه بلند رو میذاره زیر پاش و به جاهای دست نیافتنی خونه که قبلا محل اختفای اثاث و اسباب بازیا بود دست پیدا میکنه من خیلی رو این چهارپایه نمیرم بلنده سرم گیج میره ولی نیکی با خیال راحت میکشونه اینور اونور و به بالای کمدا دست میزنه وسایلی رو هم که به...
27 بهمن 1394

وقتی موهای عزیز پیر میشه

په حس عجیبی به آدم دست میده وقتی بعضی جمله ها رو میشنوه مخصوصا از یه نفری که انتظارش رو نداری نیکان موهای مامانم رو شونه میزد یهو با تعجب داد زد عزیز موهات پیر شده عزیز خندید و گفت بچه هم فهمید با غمی  که تو دلم جمع شد لبخند زدم و گفتم آره
27 بهمن 1394

افتادن اولین دندون شیری نیکی

درست وقتی که فکرش رو نمیکنی یه اتفاق ساده زندگی آدم رو تکون میده و میره به سمت جدید 5شنبه مامان اینا اومدن خونمون و رفتنی نیکان رو با خودشون بردن فک نمیکردم نیکی اینقدر راحت بپذیره ولی هیچ اعتراضی نکرد و جالب اینجاست که نیکان هم خیلی راحت دور از مامانش اونجا خوابیده بود جمعه (94.11.2)رو تخت دراز کشیده بودیم و با باباش حرف میزدیم که نیکی اومد گفت مامان برگشتم نگاش کردم دیدم به دندونش اشاره میکنه مثل فنر بلند شدم خشکم زد دندونپایین سمت چپش نبود میگم مامانی چی شد ؟ میگه خودش افتاد میگم خب کوشش؟ کجا انداختیش؟ میگه نمیدونم اصلا درد نداشت من دیگه بزرگ شدم کلی ذوق میکرد و کلی خوشحال بود هی میگفت برم به دوستام نشون بدم رفت فقط هانی...
4 بهمن 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد